شاعر: آرزو حقیقی


یک نفر تنها کنار عقلمه
در نگاه آسمان جان می‌دهد
آن طرف در جنگ ایمان با عطش
دست‌هایش بوی باران می‌دهد
 

بر لبانش مشک آبی از امید
آه تیری می‌‍رسد از گرد راه
قلبش از امید خالی می‌شود
می‌زند فریاد یا ادرک اخاه!
 

باز فریاد علی در چاه خون
می‌کند وا در این دشت بلا
یاد مظلومیت دخت نبی
می‌زند ریشه درون نینوا
 

ای مردان بی غیرت شده!
یک نفر آیا در اینجا مرد نیست؟
در میان نخل‌های خم شده
یک نفر با باغبان همدرد نیست؟
 

مردی و مردانگی هاتان کجاست؟
تک سوار عشق می‌افتد به خاک
وای! مظلوم است و مظلومانه‌تر
سینه سینایی‌اش شد چاک چاک
 

باز می‌آید کسی از آن طرف
بر لبانش نقش یارب یا خدا
یک کبوتر پر زنان تا بام عرش
آن یکی سر در گریبان از خفا
 

آه زانو می‌زند در پیش عشق
دیگر اینجا مرز تنها رفتن است
بار دیگر چون شقایق قسمتش
در میان دشت خون بشکفتن است